يکي بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبي 
بود ، يه دختر خوشگل بي پدر مادر زندگي مي کرد. اسم اين 
دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دختراي امروزي، روم به 
ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلي خوشگل بود .
سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر 
ناتنياش که اسمشون زري و پري بود زندگي مي کرد . بيچاره 
سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر 
شب ………. آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش مي گفت 
سيندرلا پارکت ها رو طي کشيدي؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد 
گيري کردي؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردي ؟ 
سيندرلا هم تو دلش مي گفت : اي بترکي ، ذليل مرده ي گامبو 
، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند مي 
گفت : بعله مامي صغي ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه 
الهي بميرم براي اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا 
نبود . .... القصه ، يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود 
و خوشي زير دلش زده بود ، خر شد و تصميم گرفت که ازدواج 
کنه . رفت پيش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله 
پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن مي خوام ..... مامانش : تو 
غلط مي کني پسره ي گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ ديگه 
زن گرفتنت چيه؟......... شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پير 
پسر مي شم ، دارم مثل غنچه ي گل پرپر مي شم .....مامانش 
در حالي که اشکش سرازير شده بود گفت : باشه قند عسلم ، 
شير و شکرم ، پسر گلم ، مي خواي با کي مزدوج شي؟ ....... 
شاهزاده : هنوز نمي دونم ولي مي دونم که از بي زني دارم 
مي ميرم ...... مامانش : من از فردا سراغ مي گيرم تا يه دختر 
نجيب و آفتاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم . 
خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود 
تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزي براش گير 
بياره. يه روز مامانش گفت : کوچولوي عزيز مامان ، من تمام 
دختراي شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت 
اومد بگو تا با پس گردني برات بگيرمش ، شاهزاده گفت : چرا با 
پس گردني؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمي فهمي ، براي اينکه 
مهريه بهش ندي، پس آخه تو کي مي خواي آدم بشي ؟ روز 
مهموني فرا رسيد ، سيندرلا و زري و پري هم دعوت شده 
بودند . زري و پري هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، 
شده بودند مثل 2 تا بچه ميمون ، اما سيندرلا ، واي چي بگم 
براتون شده بود يه تيکه ماه ، اصلا" ماه کيلويي چنده ، شده بود 
ونوس شايدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبيه چي 
شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با 
خودش نبرد ، سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ي تلخ 
نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت . يهو ديد يه فرشته ي تپل مپل 
با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با يه دماغ سلطنتي و چشماي لوچ 
جلوي روش ظاهر شد ....سيندرلا گفت : سلام....... فرشته : 
گيريم عليک . حالا آبغوره مي گيري واسه من ؟ ...... سيندرلا : 
نه واسه خودم مي گيرم .......فرشته : بيجا مي کني ، پاشو 
ببينم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن 
...... سيندرلا : آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم ...... 
فرشته : خوب برو ، به درک ، کي جلوي راهتو گرفته دختره ي 
پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سيندرلا : چشم ميرم ، 
خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سيندرلا پا شد ، مي 
خواست راه بيفته . زنگ زد به آژانس ، ولي آژانس ماشين 
نداشت . زنگ زد به تاکسي تلفني ولي اونجا هم ماشين نبود . 
زنگ زد پيک موتوري گفت : آقا موتور داريد؟ يارو گفت : نه نداريم. 
سيندرلا نا اميد گوشي رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هي 
ميگي برو برو ، آخه من چه جوري برم؟ فرشته گفت : اي به 
خشکي شانس ، يه امشب مي خواستم استراحت کنم که نشد 
، پاشوبيا ببينم چه مرگته !!!! بلاخره يه خاکي تو سرمون مي 
ريزيم . با هم رفتند تو انباري ، اونجا يدونه کدو حلوايي بود ،  فرشته گفت بيا سوار اين شو برو ، سيندرلا گفت : اين بي 
کلاسه ، من آبروم مي ره اگه سوار اين بشم . فرشته گفت : 
خوب پس بيا سوار من شو !!! سيندرلا گفت : يه آناناس 
اونجاست فرشته جون ، به دردت مي خوره؟ .... فرشته : بعله 
مي خوره .....سيندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته 
چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و 
گفت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا. بيچاره آناناس که ضربه مغزي 
شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشياي نقره اي. فرشته به 
سيندرلا گفت : رانندگي بلدي؟ گواهينامه داري؟....... سيندرلا : 
نه ندارم ........ فرشته : بميري تو ، چرا نداري؟..... سيندرلا : 
شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : اي 
خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. 
فرشته با عصاش زد تو کله ي يه سوسک بدبخت که رو ديوار 
نشسته بودو داشت با افسوس به پرشيا نگاه مي کرد . 
سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيافه ، مثل پسراي امروزي . 
سيندرلا گفت : من با اين ته ديگ سوخته جايي 
نميرم.....فرشته : چرا نميري؟........ سيندرلا : آبروم مي ره....... 
فرشته : همينه که هست ، نمي تونم که رت باتلر رو برات 
بيارم ....... سيندرلا : پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به 
موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختي 
بود حرکت کردند سمت خونه ي پادشاه. وقتي رسيدند اونجا 
ديديند واي چه خبره !!!!! شکيرا اومده بود اونجا داشت آواز مي 
خوند ، جنيفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت مي کرد . زري 
و پري هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو مي زدند . صغرا خانم 
هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه مي رفت (آخه بي چاره صغرا 
خانم از بي شوهري کپک زده بود ) خلاصه تو اين هاگير واگير 
شاهزاده چشمش به سيندرلا افتاد و يه دل نه صد دل عاشقش 
شد . سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به 
شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ي ملوسم 
منو مي گيري ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ 
سيندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي 
برق مي زد گفت : آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم 
شماره ي پاي زنم 37 باشه. خلاصه عزيزان من شاهزاده 
سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه 
آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم با هم ازدواج کنيم ، به هيچ 
خري هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا 
خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا ... سيندرلا 
هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد 
( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس 
با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم زري و پري و 
صغرا خانم ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و 
شونصد تا بچه به دنيا آوردند
| دانلود1 دانلود 2 دانلود3 دانلود 4 دانلود 5 6 دانلود | ||||||||||


 
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر